مرگ هر رفیق از من می کاهد
ناصربزرگمهر

(به یاد محمدعلی عرفی نژاد گزارشگر برتر)
نمیدونم کی و کجا با هم رفیق شدیم،شاید قبل از انقلاب،درتاتر،سینما ،مطبوعات یا واحد نمایش تلویزیون...
اما بیست سی سال اخیر،هرروزنامه و مجله ای را برپا کردم،عرفی هم کنارم بود، رفیق و همکار مهربان و بی دردسری بود، اگرفقط چای و پیپ و کاغذ و خودکارش روبراه بود،هیچ مشکلی نداشت،جز حضور و غیاب،مثل اکثراهل قلم نمی توانست صبح ها سحرخیز باشد وساعت کار برایش از ۲ظهرشروع می شد و این با کار روزنامه،که صبح متولد می شود و عصر باید به چاپخانه برود و شب هم می میرد، هماهنگ نبود.
عرفی مجله باز بود،همه عمر با مجله های سینمایی و فرهنگی و هنری همکاری کرده بود، و از حدود ۲۵ سال پیش، شاید با اقتصادپویا،یاصبح اقتصاد و شاید هم آزاد، کار روزنامه را بصورت جدی با من همراه شده بود و غرغر های من را در روزگار اقتصاد و صمت و بقیه روزنامه ها تحمل می کرد و البته کار خودش را می کرد.
از عرفی دراین سی سال اخیر ده ها خاطره دارم،چقدرگفتیم وخندیدیم،خصوصا وقتی برای گفتگوهای مجله سامان به شعب بانکها می رفت.
یکی دوسال هم در اوایل دهه هشتاد،نشریه ای برای عسلویه منتشر میکردیم، که الان اسمش از ذهنم پریده، او به اتفاق هادی اشرفی مرتب به عسلویه برای تهیه مطلب پرواز می کردند وچند روزی آنجا می ماندند و با دست پر از گفتگو و گزارش و عکس بر می گشتند.
یکی از شیرین ترین خاطراتی که الان در ذهنم به گردش آمده از همین سفرهای تهیه گزارش از عسلویه است.
یک بار که من هم به عسلویه رفته بودم، برای ناهاربا عرفی نژاد و اشرفی به رستوران سازمان منطقه ویژه رفتیم، درآنجا رسم بود که به جز مدیران ارشد، بقیه کارکنان پشت کانتر می ایستادند و به صورت سلف سرویس،یک دست غذای روز را دریافت می کردند، اون روز دکتر کرباسیان که معاون وزیر نفت و مدیرعامل منطقه ویژه بود هم تشریف داشتند و پشت میزی نشسته بودند، ما که واردشدیم، عرفی گفت نیازی به صف نیست و رفت پشت یکی از میزها نشست و اشاره کرد که شما هم تشریف بیاورید، من خندیدم و گفتم عیبی نداره، من سینی تو را می آورم.
گفت جدی گفتم، بیا من سفارش غذا را قبلا دادم.
خب،ماهم به میز او پیوستیم و چند دقیقه بعد غذای فیله ماهی سرخ شده و قلیه ماهی و میگو برای مان آوردند، چندنفر دیگر از بچه های روزنامه و روابط عمومی که با من همراه شده بودند، خیلی از پذیرایی لذت برده و خلاصه ناهار مفصل ماهی خورده شد و من با تعجب به عرفی و هادی نگاه می کردم و با چشم می پرسیدم چه خبراست و چه کاسه ای زیر نیم کاسه شان برایم تدارک دیده اند.
و اون دوتا هم زیر جلی،خنده های ریز و مشکوک ارایه می کردند.
دکتر کرباسیان هم که چند میز آنطرفتر بود و از مدیران باسابقه و اصفهانی، ظاهرا حواسش به بریز و بپاش میز ما هم بود، من را صدا کرد که بیا اینجا باهم گپی بزنیم، من که مشاور ویژه او و منطقه بودم و خوب ایشان را می شناختم، به محض اینکه کنارش نشستم، تو گوشش گفتم، منم نمیدونم قصه چیه؟ بعدا اگر فهمیدم بهتون میگم.
اوهم خندید وگفت فهمیدی،چکارت داشتم. خندیدم و با سر اشاره مثبت کردم و برگشتم سر میز رفقا....
بعد از ناهار و تشکر از مدیر رستوران و آشپزها به دفترم برگشتم و گفتم خب، بگویید موضوع چی بود؟
آنها گفتندهیچی....
بعد پرونده گفتگو ها و گزارش ها را برای تایید گذاشتند جلومن و رفتند...
وقتی داشتم مطالب را می خواندم، دیدم درمیان گزارش های صنعتی ازفازهای مختلف عسلویه و آب و آتش و گاز و پیچ و مهره و گفتگو با مدیران و مهندسین وکارشناسان، یک باره گزارشی رخ نمود که تیتر آن می گفت، پشت صحنه رستوران منطقه ویژه و گفتگو با آشپز و کمک آشپز و مدیر رستوران و.....
ضمن اینکه در لحظه متوجه موضوع پذیرایی ظهر در رستوران شده بودم و از خنده نمی توانستم خودم را کنترل کنم، از این شیطنت و زیرکی بچه ها و عرفی خوشم آمده بود،اما در یک نشریه صنعتی، نمیدانستم با چاپ گزارش از آشپزخانه موافقت کنم یا نه؟
بچه ها را صدا زدم و با اخم و تظاهر به عصبانیت گفتم،این چرت و پرت ها چیه؟ کارگرها ماکارونی دوست دارند یا چلوخورش، آن هم در نشریه ای که راجع به پیشرفت فازهای ده و بیست باید بنویسیم ؟حالاعلت پذیرایی شاهانه امروز از میزما، که توجه همه را جلب کردید، معلوم شد، این مصاحبه های پشت پرده بود.
عرفی و هادی شروع کردند،استدلال آوردن، که نشریه را باید عمومی تر کنیم تا خواندنی شود و چنین و چنان....
من هم برای اینکه آن ها را اذیت کنم،با چاپ گزارش آشپزخانه مخالفت صوری کردم و آنها هم دمغ رفتند.
بعد به صفحه آرای نشریه گفتم که برای شماره بعد کار کند.
درتهران عرفی می گفت اگر این گزارش چاپ نشود،دیگه من نمیتونم برم عسلویه، روم نمیشه، به آشپزها چی بگویم؟
خلاصه یک هفته پر از شوخی و استرس بر گروه تهیه گزارش گذشت.
بعدها عرفی برایم تعریف می کرد، آخه هر وقت می رفتیم رستوران و می گفتیم، ماهی، اونها می گفتند تمام شده، فکر کردیم با یک گزارش و چاپ عکسشون ، ورق را برگردانیم.
و به راستی تا دوسال، پذیرایی که از بچه های روزنامه می کردند از مدیرعامل نمی کردند، یا حداقل از مشاور مدیرعامل نمی کردند.
وقتی قصه را برای دکتر کرباسیان گفتم، در حالی که می خندید، گفت خوشم آمد، از این به بعد با بچه های روابط عمومی و نشریه میرم رستوران...
دوسه سال اخیر عرفی کمتر بیرون میومد و کمتر به دفتر سر میزد،اما مرتب تلفن می کرد و قرار می گذاشت و باز نمی آمد، اما همیشه آخرین روز سال را حتما می آمد، امسال هم چهارشنبه ۲۲ اسفند۱۴۰۳ آمد،تو راه یک ماشین هم در خط عابر پیاده زده بود به پاهایش و نالان بود، یکی دوساعتی پیش من نشست، وقتی فهمید که قراره روزنامه سینمایی دربیاریم، قول داد که ۱۶ فروردین بیاد و کارش را شروع کند،گفت یک عالمه مطلب سینمایی داره که در تعطیلات آماده می کند و باخانم معراجی هم برای بیمه روزنامه نگاران قرار و مدار گذاشت و عکسی گرفتیم و رفت.
حالا در ۱۵فروردین خبر می رسد که عرفی، دوسه روز است که بی خبر رفته است...
مرگ هر رفیق
از من می کاهد
و با سکوت
از درون می شکنم...
*محمدعلی عرفی نژاد روزنامه نگار، نویسنده،گزارشگر که در طول بیش از ۵۰ سال فعالیت در مطبوعات،تلویزیون و سینما و نوشتن چند کتاب منجمله سلطان صاحبقران که درونمایه کارعلی حاتمی شد، انسانی آرام،معتدل ومهربان بود، او ۳ فرزند دختر دارد که شبنم عرفی نژاد،دستیار ثابت کیانوش عیاری است و تدوینگر و برنامه ریز و تهیه کننده سینما است.
فیلم کاناپه عیاری که بعد ازسالها اخیرا، در دنیای مجازی به نمایش درآمد صحنه هایی دارد که به کمک عرفی نژاد در تحریریه روزنامه صمت گرفته شده و دریک پلان، عرفی نژاد هم حضور دارد.
· از طرف خودم و همکاران روزنامه ،درگذشت این دوست و همکار ارجمند را به خانواده محترم عرفی نژاد، همسر و دخترانش و همه دوستان و همکاران و بستگانش صمیمانه تسلیت می گوییم