دشوار است، کلمات انگار جایی بین مغز و انگشتانم گم میشوند. میدانم چه میخواهم بنویسم ، حتی میدانم باید از چه کلماتی استفاده کنم، ولی وقتی میخواهم تبدیلشان کنم به چند جمله از هم وا میروند. میخواهم درباره «امید» بنویسم. مثل همه روزنامهنگارها باید حرفم را به وقتش بزنم. درست همان لحظهای که همه منتظر شنیدنش هستند . اما انگار وقت مناسبی برای صحبت کردن از «امید» نیست. اصلاً انگار وقت صحبت کردن نیست.
در اساطیر یونانی تنها اندوخته و هدیه خدایان المپ (جعبه پاندورا) که برای تسلای بشر باقی گذاشته میشود «امید» است. «جعبه پاندورا، به روایت افسانههای یونانی جعبهای بود با محتوای تمامی بلاها و شوربختیهای ناشناخته بشریت از جمله معیشت، بیماری، مرگ و غیره. پاندورا (اولین زن جهان) جعبهای از زئوس دریافت کرد تا به انسانها هدیه دهد و سفارش کند که هرگز آن را نگشایند. ولی پاندورا پس از ازدواج با برادر پرومته یعنی ایمپتئوس، خود جعبه را گشود و بلاها و شوربختیها از داخل آن سرریز و بر روی زمین پراکنده شدند، زمینی که تا آن زمان هیچگونه مشکل و بدبختی نمیشناخت. تنها «امید» در جعبه باقی ماند تا تسلای بشر باشد.»
بیگمان چیزی که رسالت رسولان را به سرانجام رسانده «امید» بوده است.
«امید» به رهایی و زنده ماندن است که زلزلهزدهای را پس از روزها از زیر آوار زنده بیرون میآورد.
«امید» است که خواجهنصیرالدین توسی را به استقبال هلاکوخان میفرستد تا شاید سرزمینش را از نابودی کامل نجات دهد.
«امید» به زنده ماندن است که فردوسی را ترغیب میکند تا درفش گَرد گرفته کاویانی را برداشته و به مبارزه فرهنگی با ویرانگران ایران مبادرت کند.
«امید» به زنده ماندن است که همه رنج دیدگان و بردگان و سرکوبشدگان تاریخ را برای آغاز روزی نو به تکاپو وادار میکند.
از کورههای آدمسوزی آشویتس تا تحقیرشدگان گولاکهای استالین، از معتادان و قافیه حیات باختگان کنار خیابانها تا افرادی که همه اعضا خانواده و اموال خود را در سوانح و بلایی طبیعی از دست میدهند در یک چیز مشترکاند و آن «امید» به رهایی و گشایش و بازگشت زندگی به روال عادی است.
امیدوار ماندن در هر شرایطی تنها چاره انسان است. «امید» موتور محرکه پیش برنده تاریخ است. «امید» است که باعث میشود با چهرهای فسرده و کمری خمیده هنوز به آینده چشم دوخت و هنوز دلخوش بود که در آینده شاید دروازهای بهجز دروازههای جهنم را در مقابلت قرار بگیرد.
اما «امید» از جعبه پاندورای ما ایرانیان نیز رخت بر بسته. وضع معیشت مردم بد است . هنوز به قحطی نرسیدهایم یا به قطع آب و برق و دیگر زیرساختها . هنوز مردم به بازارها میروند و نان و رٌب میخرند ؛ هنوز فریادهای سرخوشانه در جادهها و پاساژها شنیده میشود ؛ هنوز خیابانها باز است و عبور و مرور خودروها در جریان؛ هنوز ساختمانها ساخته میشوند و هر چیز دیگر که هر روز و هر سال پیش از این بود. اما واقعیت این است که همه ما ترسیدهایم. چشمها با وحشتی در چشمخانه به هر سو میگردد در هراس از آوار شدن انواع مصائب. لبخند کمیاب شده است و رضایت از زندگی نایاب.
واقعیت این است که کمر اقتصاد دولتی ایران به دلیل سقوط از بام بلند بیکفایتی مدیران اقتصادی و اجرایی آن در آستانه شکسته است و دست و پایش به دلیل ندانمکاری ها و رانتها و اختلاسها به زنجیر کمبود منابع بسته شده و امروز نمیتواند حریف رقص تورم و رکود در صحنه اقتصاد کشور باشد.
بدتر از تاخت دشمن و قهر آسمان که بلا بیاورد و مصیبت بباراند این «ناامیدی» است که مثل موریانه دارد ستونهای اعتماد را میجود و پوک میکند. از بین رفتن امیدی که به اقتدار دولت بود و به اعتبار قول و فعل مسئولان. دیگر حتی نمیشود به آنان تهمت زورگویی یا دروغگویی زد. حال و روزشان را ببینید در رسانهها، در مجامع و در پستوهای خلوتشان؛ شدهاند عین تیم فوتبالی که ۶ گل خورده و با «ناامیدی» به ساعت ورزشگاه نگاه میکند.
هر کلام و پیام و تصمیم مسئولان بلافاصله از جانب مردم و بخش خصوصی به معنای خلق بحرانی جدید در معیشت و کسبوکار تلقی میشود و هر رسانهای ، از مأمور گرفته تا مأجور ، بر آن خردهای از جنس تردید و نقد و تمسخر میگیرند. تداوم چنین وضعی بیهیچ شک و شبههای منجر به بحرانهای عظیمتری شود. شاید هرگز کار به درگیری در خیابانها نکشد و قطره خونی از دماغ کسی نریزد ولی با ریزش قطرات اشک یاس و استیصال چه میشود کرد ؟ گیرم که این دولت به امید فروختن چند بشکه نفت و گرفتن چند دلار بیشتر پای هر سند مذلتی با غرب و شرق را امضا کند ؛ آیا این پیکر قناس و رنجور با این زخمهای ناسور میتواند بار آن را بردارد ؟
این روزها صفحههای آخر داستان موبی دیک یادم میآید. آن قسمتی از داستان که کشتی ناخدا ایهب داشت زیر ضربات سهمگین وال دیوانه از هم می پاشید. آن لحظاتی که ملوانان دیوانهوار تلاش میکردند خودشان را از پادافره مبارزه شوم ناخدایی جنونزده و نهنگی مغرور برهانند. یاد آن ملوانی میافتم که در آن بلبشوی « هر کس میتواند خودش را نجات دهد » رفته بود بالای دکل اصلی تا آخرین دستور ناخدا را اجرا کند . رفته بود تا به جای پرچم پاره کشتی پرچم دیگری بکوبد بر بلندای دکل . لابد به نشانه ایستادگی . شاید هم به «امید» دیده شدن ، به «امید» کمک خواهی از آن سوی خیزابها . به «امید» یاری. نمیدانم. اما هنوز یادم مانده آن صحنه را و مرگ ملوان که هنوز دستش با چکش میرفت و میآمد به کوبیدن آخرین میخ بر این کشتی که حالا دیگر تابوتش شده بود . به تاراندن آن پرنده مزاحم . به فرو رفتنش زیرآب در حالی که پرچم کشتی به دور تنش پیچیده شده بود. کفنش شده بود. بهعنوان تنها نشانه. آخرین یادگار از زیستنی سخت و دشوار بر عرضه کشتیای که دیگر غرقشده بود و زیر فرمان ناخدایی که حالا دیگر مرده بود.
شاید تقصیر این اخبار است . این هجوم بیرحمانه صدا و تصویر از صد دریچه ریزودرشت سه اینچی بگیر تا شصت اینچ که بیوقفه میبارد و برمیآشوبد ذهن و روانم را . این پوچی و بیهودگی بزک شده با صد شکل و هزار رنگ ، این خلأ متورم از کلمات ، مصور به وهمها ، مکدر به یادها. سیلابی از گنداب غرضها که مرض میآورد به مغز و لرزه میاندازد به تنم از فراموشی دیروز . از اندیشیدن به فردا. نمیدانم. شاید ما ایرانیان هم در این شرایط سخت چارهای نداریم، جز اینکه روحیه خود را حفظ کنیم و «امید» خود برای روزهای بهتر را از دست ندهیم.